نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

زیستن در رنگ و واژه 

زیستن در رنگ و واژه

مریم حسین‌زاده

همیشه برایم بسیار سخت بوده‌است، نزدیک شدن به گذشته‌ها. با این همه، اندک رشدی که در زمینۀ کار و فعالیت‌های هنری‌ام اگر داشته‌ام، راه توشه‌ام از گذشته‌هاست.

آنچه مسلم و روشن است، فرهنگ ما فرهنگ اعتراف نیست، فرهنگ بازگو کردن خود نیست، فرهنگ صندوق‌خانه‌ای‌ست، راز‌های بقچه‌بندی‌شده مثل صندوق‌های شال و ترمه و اطلس که سال‌ها بید می‌خورند و استفاده نمی‌شوند و باز همه قفل بر دهان و بر صندوق دل از کنار هم کم می‌شویم و کلید بر گردن، خاطرات‌مان را به خاک می‌سپاریم. با این وصف با تتمۀ جسارتی که برایم مانده‌است، شروع به نوشتن خاطراتم کرده‌ام، تکه به تکه برسد به چهل تکه تا بتوانم برایتان به هم بدوزم و شما دوباره بازش کنید.

کودکی‌ام کودکی نکرد و جوانی‌ام جوان نبود. اهل آه و ناله نیستم و نبوده‌ام. با زندگی گاه سازش کرده‌ام و گاه عصیان، دومی را بیشتر در شعر و نقاشی قدر دانسته‌ام.

سعی کرده‌ام با فاصله از خودم به خودم نزدیک شوم. هیچگاه از کار‌های بد و خوبم ناراضی نبوده‌ام. شرمگین نیستم که آنکه برایم همیشه تصمیم گرفته‌است، خود خودم بوده‌است.

صدا
شعر اردیبهشت مریم حسین زاده با صدا خود او
هفت‌سالگی، پدرم را و یازده‌سالگی، مادرم را از دست دادم. هر دو درد بی‌درمان گرفتند و در سی و چند سالگی مردند. و تا آنجا که به یاد دارم، پدرم مردی آرام بود و مادر ناآرام. حافظ را بیشتر از من دوست داشت و از کودکی به کتابی که جای مرا کنار مادر روی تخت‌خواب و کنار صندلی‌اش گرفته بود، رشکی حسرت‌برانگیز می‌بردم. و به گمانم از همانجا بود که بوی مادر از شعر‌های خواجه برخاست و مرا به دامن شعر کشید.

رابطۀ من و مادرم عشقی دردآلود بود. او زندانبان من بود. و من که دم به دم مرگ را در سلول‌های متورم مغزش با کبودی تنم حس می‌کردم، دلبستۀ دست‌های مهربان و نامهربانش شده بودم. او پس از چند سال درد کشیدن مرد. و من در قلبم زندانبان او شدم.

پس از مرگ پدر، مادر ازدواج دوباره داشت. وکیل کار‌های مالی و اداری مادر عاشقش شده بود. و یک سال پس از مرگ پدر، او پا به خانۀ پدری ما گذاشت. یک سال بعد مادر خواهری کوچک برایمان به دنیا آورد. چیزی نگذشت که سردرد‌های عجیب و غریبی مادر را به ورطۀ جنون کشاند. نااهلی‌های شوهر دوم و پشیمانی مادر از ازدواج و تومور مغزی، زندگی من که بزرگ‌تر بودم و دو خواهر و دو برادرم را به جهنمی بدل کرد.

مادر مرد، و جز خواهر کوچکم که به برادر بزرگش سپرده شد، ما با مادربزرگ بزرگ شدیم. مادربزرگ میانۀ خوبی با یکدانه دخترش نداشت. زنی بود با صندوق‌خانه‌ای ممنوع و قلبی پر از صدای مرغ و خروس‌هایش. در خانه‌ای دراندردشت بزرگ شدم. خانه باغ میوه بود و سپیدار‌های سربه‌فلک کشیده. درخت‌نشین شدم، هر روز با درختی به گفتگو تا درآن میان درخت گیلاس گهواره‌ام شد. ساعت ها آرام روی دو شاخۀ آغوش‌وارش می‌خوابیدم. و شدم دختر درخت گیلاس.

شانزده‌ساله بودم که با محمد مختاری آشنا شدم. محمد، دانشکدۀ ادبیات فردوسی درس می‌خواند و من سال دوم دبیرستان آزرم مشهد، همسایۀ دیوار به دیوار بودیم.

اولین بار او را از شکستگی دیوار، زیر درخت بید دیدم. دست‌هایش را از دو سو باز و به شاخه‌های بید گره داده بود و در عالم خود تاب می‌خورد. به دلم نشست. او هم درخت‌باز بود.

نخ رابطه‌مان دختر‌خواهر او، دوست و همکلاسی من بود. عطش به رابطه وقتی زیاد شد که فهمیدم او شاعر است. در عالم نوجوانی شعر مقدس‌ترین چیزی بود که می‌شناختم. پس شاعر کتاب می‌فرستاد و من می‌خواندم. چندین ماه فاطمه کارش بردن و آوردن کتاب بود. تا نامه‌نویسی شروع شد و نامه‌ها هر شب روی شکستگی دیوار قرار می‌گرفت. و هر شب برمی‌داشتیم و دوباره نامه می‌گذاشتیم.

دو سال با دیدار و حرف و حدیث گذشت. شاعر استادم شده بود. هنوز کتاب شعری چاپ نکرده بود. اما پراکنده، اشعارش را در مجله‌های معتبر آن زمان چاپ کرده بودند.

آن زمان سه ماه تعطیلی تابستان به کلاس نقاشی و زبان انگلیسی می‌رفتم. کلاس عشق را هم همان سال‌ها از زبان زنی شوریده‌حال آموختم که در خانه‌مان به کار دایگی و رفت‌وروب منزل مشغول بود. شب‌ها برایمان آواز می‌خواند. از خودش و عشقش به مردی راهزن که شوهرش شده بود، فرار کرده بودند و به شهر آمده بودند، داستان‌ها می‌گفت. عاقبت هم، مرد به سبب عقیم بودن او زنی دیگر اختیار کرد. و ثریا پاک دیوانه شد و سر به کوه و بیابان گذاشت.

* * *

پس از پایان سربازی و یک سال کار در بنیاد شاهنامه تهران سال ۱۳۵۱ من و محمد ازدواج کردیم.

یکسال بعد پسر‌بزرگم سیاوش به دنیا آمد.

هم زمان محمد، در بنیاد شاهنامه، زیر نظر استاد مجتبی مینوی روی داستان سیاوش کار می‌کرد تا سال ۶۱ که کار به سامان رسید و پاییز همان سال دستگیر شد. پس از دو سال که معلوم نشد چرا بردند و چرا حکم انفصال دائم از خدمت دولتی‌ا‌ش صادر شد و چرا آزاد شد و چرا بعد‌ها...؟

یک سال بعد از آزادی ما صاحب پسری دیگر شدیم. و پدر نام سهراب را برای او انتخاب کرد. دو پسر با نام‌های اساطیری و هر دو با تقدیری ضد پدر...

ستیز با فرهنگ پدر‌سالار همیشه دغدغۀ مختاری بود و این را در مجموعه مقالات کتاب تمرین مدارا به تفصیل گفته‌است.

اولین کار‌های نقاشی من خط‌های عجیبی بودند که روی دیوار سپید، ته باغ با ذغال‌های قلیان مادر‌بزرگ می‌کشیدم. بعد‌ها جسارت کشیدن مرغ و خروس‌های مادر‌بزرگ، نیمرخ‌های مسخ‌شده را در حاشیۀ دفتر‌های سیاه‌شده‌ام پیدا کردم.

دغدغۀ اصلی من نقاشی بود. پسر بزرگم سیاوش چند سالی از تولدش نگذشته بود که با کلاس‌های آزاد دانشگاه تهران به سرپرستی‌ آقای هانیبال الخاص نقاشی را جدی شروع کردم. اوایل انقلاب بود، خط‌های فکری یکی پس از دیگری به بازار سیاست وارد می‌شدند .هانیبال الخاص می‌گفت دست‌ها را بزرگ بکشید و دیوارکشی‌ها شروع شد. فعالیت مختاری در کانون نویسندگان به اوج خود رسیده بود. محدودۀ دانشگاه تهران همیشه شلوغ بود. و پر از خبر و روزنامه ،همه در حال تبادل اندیشه بودند.

سال ۱۳۵۹ به کلاس‌های آقای مسلمیان در آتلیۀ ونگوگ مشغول به کار شدم.

مختاری دوران پرفراز و نشیبی را در کانون می‌گذراند. حرف و حدیث زیاد بود. و او با دقت‌هایی که ویژ‌گی شخصیتش بود، حال و احوال کاری مرا دنبال می‌کرد. رنگ با من زندگی می‌کرد. تا رنگ در وجودم پخته نمی‌شد، دست به قلم‌مو نمی‌بردم.

فرم‌ها بعد می‌آمدند و خود را نشان می‌دادند. بچه که بودم، با بستن چشم‌ها و فشار پلک‌هایم روی هم رنگ می‌ساختم و این بازی شبانۀ خواب کودکی‌ام بود. حالا آنچه دیده بودم، روی تابلو جان می‌گرفتند. کار و کار مرا از آسیب‌ها می‌رهاند.

و آن قدر بر خود رنگ پاشیدم که رویین‌تن شدم.

سال ۱۳۶۷ اولین نمایشگاه انفرادی من با عنوان "سیب نگاه" برگزار شد. نگاه ممنوع، سیبی که در طبیعت و اشیا و گلوی پرندگان می‌چرخید.

تقریبأ هرسال در گالری‌های مختلف سیحون- نقره و خانم منصوره حسینی نمایشگاه داشتم.

سال‌های جنگ، مسخ‌‌شدگی و آوار بود و سال‌های بعد پرترۀ زنانی که از گذشته‌ام می‌آمدند و سؤال بزرگی چهره‌شان را در خود حل کرده بود .

در اکثر کار‌ها اولین حرف را رنگ می‌زد و خط‌ها در رنگ حرکتی نرم و آهسته داشتند.

سال ۱۹۹۴ دو نمایشگاه در دو شهر آلمان داشتم، به دعوت گالری‌داری آلمانی، دو ماه از خانواده دور شدم. و با دست پر برگشتم. محمد چهار کتاب شعر چاپ کرده بود و منظومۀ ایرانی را به چاپ رسانده بود. و چندین سفر چندماهه به آمریکا و کانادا و اروپا کرده بود. داد و ستد عاطفی و استادی او در کار من، همین بس، که نقاشی‌های من رنگ و بوی شعر داشت. و شعر‌های او سرشار از تصاویر رنگی. همواره اولین شنونده‌اش من بودم. چند مجموعه شعر آمادۀ چاپ داشت و دنبال ناشر می‌گشت. عاقبت در کانادا ناشری پیشنهاد چاپ داد و او پذیرفت. سال‌های پرتلاطم شروع شده بود.

پسر‌بزرگم در شرف ازدواج بود. و هنوز سال آخر دانشگاه علم و صنعت ریاضی می‌خواند. پسر کوچکم اول راهنمایی بود. خانه را باید با عوض شدن صاحب‌خانه عوض می‌کردیم. اجاره‌ها سرسام‌آور بود. و خرج زندگی کمرشکن. مختاری سال‌ها بود که از کار بیکار شده بود. اشعارش پس از چاپ کتاب منظومۀ ایرانی به سمت و سوی سادگی و وارستگی در کلمه می‌رفت و همچنان زبان شعرش در اوج ساختمانی مستحکم در حرکت بود. و من قلم‌مو بر بوم می‌کشیدم و خود را اداره می‌کردیم.

در این دوره به شعر آن‌قدر نزدیک شده بودم که بیتی از حافظ یا قطعۀ شعری از نیما و حرکتی در شعر مولانا آنچنان شیفته‌ام می‌کرد که چندین تابلو می‌کشیدم.

"یک دست جام باده و یک دست زلف یار" (۱) و رقص، در میدان چهار دیوار خانه نمی‌ماند و دلم را می‌کشید به دریا‌ها با قایقی که "خواندند آنچنان که من هنوز هیبت دریا را در خواب می‌بینم" (۲).

شاید اگر روزی یا شبی آنچه را بر من گذشت، در خوابی دیده بودم. به حتم، که نه، به احتمال. سنگینی این بار را بر پلک‌هایم تا ابدیت می‌خوابیدم. "به مریمی که می‌شکفت / گفتم شوق دیدار خدایت هست؟" (۳)

سال ۱۳۷۷ دوازدهم آذر آخرین ماه پاییز، مردی بزرگ و شاعری توانا را از خیابان نزدیک خانه‌اش ربودند.

گفتند خودسرانه، و دیدیم کوردلانه و با قساوت کشتند. و آن سر، سخن‌ها گفت و هنوز هم که می‌گوید و با دست‌های بسیار می‌نویسد.

هشت ماه خاموش بودم و در بهت، و دل در فغان ودرغوغا. پس از آن، رنگ‌ها آمدند و عجبا که چه قدر بوی زندگی داشتند. باید که مرا سرپا نگه می‌داشتند تا حرف‌ها رنگ شوند. و بعدها کلمات آمدند. و آمدند.

و او گفت بنویس: "آنچه اکنون می‌گذرد در شأن کیست و آنچه از این معنا باز می‌یابیم شایستۀ کدام الفاظ است؟ / بنویس عشق اسم شبی‌ست که هنوز ما را در ورطه‌های دنیا حق حضور داده‌است / بنویس آزادی رؤیا‌ی ساده‌ای‌ست که خاک هر شب در اعماق ناپیدایش فرو می‌رود / و صبح از حواشی پیدایش برمی‌آید" (۴)

اکنون دوازده سال گذشته ا‌ست و دوباره در آستانۀ پاییز قرار گرفته‌ایم. در این میانه چندین نمایشگاه در ایران و اروپا داشته‌ام و مجموعه شعری به نام " افتادن برگ‌ها اتفاقی نبود" به چاپ رساندم. دو مجموعۀ دیگر شعر در دست چاپ دارم. و نمایشگاهی در پیش رو.

یک روز به تو خواهم گفت
و حافظۀ اتاقت را باز خواهم گذاشت
اخبار سرت را
با طول موج معینی
روی شبکۀ گوش‌ماهی‌ها
پخش خواهم کرد
و آن‌گاه تو خواهی دید
کلمات منتظر غرق شدن
نمی‌مانند.

اشعار داخل گیومه:
۱- مولانا
۲- نیما
۳- شاملو
۴- محمد مختاری

Flash برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.

هیچ نظری موجود نیست: