نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

به ياد لبخندِ براستی با شکوهِ اکبر رادی

من امروز خود را صاحب عزای رفيقی می بينم که 40 سال است ديداری با او نداشته ام اما در همهء آن حضورهای جوانی و اين غياب های طولانی محبت و احترام او در دلم شعله ور بوده است. امروز اکبر رادی، در 68 سالگی از جهان ما رفت. من از اين رو خود را در اين مصيبت عظمی صاحب عزا می يابم که زندگی ادبی و روشنفکری خود را در کنار او و با او شروع کرده ام. هنوز خاطرهء آن جوان ساکت و محجوب اما صريح الهجه و روشن بين، که به سال 1341 از در آپارتمان کوچک و تنگ شاهين سرکيسيان در سه راه زندان قصر به درون آمد و کنارم روی زمين نشست، در ذهنم به روشنی آفتاب است. شاهين، پير تئاتر ايران آن روز، مرد متواضعی که تئاتر ملی ايران هميشه وام دار او خواهد بود، حتی اگر فقط گفته بوده باشد که ايران به يک «تئاتر ملی» نياز دارد، اکبر رادی را چنين معرفی کرد: «آقای رادی، يکی از اميدهای ما برای ايجاد تئاتر ملی ايران است. نمايشنامهء "روزنهء آبی" او نويد يک حرکت نو را می دهد که از استقلال و ويژگی های ملی ما برخوردار است. شبيه کارهای فرنگی ها نيست اما شانه به شانهء آنها می ايستد».

خانهء پدری من هم در سه راه زندان واقع بود. جلسهء خانه شاهين که تمام شد من و رادی قدم زنان تا خيابان قديم شميران آمديم و بطرف باغ ملک پيچيديم. جلوی خانه مان تعارفش کردم که عصر را با هم باشيم. آمد. نشستيم، در اطاق کوچکی که داشتم، با تختی و ميزی و قفسهء کتابی. کتاب هايم را نگاه کرد و وقتی دانست که در رشتهء ادبيات انگليسی دانشگاه تهران درس می خوانم گل از گلش شکفته شد. او هم در همان دانشکده مشغول بود، اما در رشتهء علوم اجتماعی و همدرس محمدعلی سپانلو، ناصر شاهين پر و ميهن بهرامی بود. گفت شايد بتوانيم برخی از نمايشنامه های انگليسی را با هم بخوانيم. «جوليوس قيصر» شکسپير را با هم خوانديم و ساعت ها درباره اش به گفتگو نشستيم. هر دو می پذيرفتيم که اين کار بايد جزو کتاب های درسی رشتهء علوم اجتماعی باشد. من خود، وقتی 6 سال بعد پايان نامهء فوق ليسانس علوم اجتماعی ام را دربارهء «جامعه شناسی افکار عمومی»، زير نظر دکتر غلامحسين صديقی، می نوشتم، با کسب اجازه از استاد بزگوارم، تکه ای از همين نمايشنامه را بعنوان مقدمه آوردم. چند کار ديگر را هم از نويسندگانی ديگر با هم خوانديم که نامشان از ذهنم گريخته است.

آن روز وقت رفتن کتاب «روزنهء آبی» اش را برايم امضاء کرد در حاليکه بنظرم آمد يکی از لبخندهای نجيب و مهربانش را هم برايم لای کتاب برای هميشه باقی گذاشته. و آن کتاب اکنون کجاست؟ 15 سال پيش صاحب فعلی اش را در لندن ملاقات کردم. گفت آن را از يک کتاب فروشی در ميدان محسنی خريده که کتابخانهء شخصی اسماعيل نوری علا را بفروش گذاشته بوده است. معلوم شد نارفيقی که کتاب هايم را در غيبت بلندم از ايران نگاه داری می کرد همه را يکجا فروخته است. گويندهء خبر می گفت که همهء نمايشنامه هائی را که دوستانم برايم امضاء کرده بوده اند يکجا از دستفروش خريده است. هم او گفت که کتاب اکبر رادی هم ميان کتاب هائی است که اکنون کتابخانهء او را زينت داده اند.

باری، کتاب رادی هيچ شباهتی با نويسنده اش نداشت. انگار مردی سالخورده آن را نوشته باشد؛ آدمی با شناختی شگرف از کاراکترهائی دو دوزه باز و هردمبيل که باد حوادث آنها را با خود می برد و هيچ ارزشی در زندگی شان ارزشمند نيست! اکنون که فکر می کنم می بينم که، در آن 45 سال پيش، رادی جوانسال از روزگاری سخن می گفته است که کاراکترهای واقعی اش قرار بوده در آن بدنيا بيايند و تکثير شوند. اين خاصيت تعميم پذيری هنر است که چهارتا و نصفی کاراکتر رادی را در جان گروه بزرگی از مردم زمانهء آينده زنده می کند و گسترش می دهد. تماشاگر امروز، به گمان من، رادی را بهتر از تماشاگر عهد جوانی ما درک می کند.

يک سال بعد، در 1342، من و نادر ابراهيمی و محمدعلی سپانلو و مهرداد صمدی و احمد رضا احمدی مقدمات ايجاد «سازمان انتشارات طرفه» را فراهم کرديم. اساسنامه اش را من نوشتم. قرار شد ما و ديگرانی که به ما خواهند پيوست، در راستای ايجاد يک جنبش ادبی ـ فرهنگی و تقويت نوآوری های هنری، هر کدام ماهی صد تومان به صندوق «طرفه» بپردازيم تا از محل آن کتاب هائی که ناشر معتبری نمی يافتند به چاپ رسند. نسبت به درآمدهای ما، صد تومان پول زيادی بود اما هر جور بود فراهمش می کرديم. بعنوان يک سنجه بگويم که در آن سال من در فرودگاه مهرآباد کار می کردم و ماهی پانصد تومان حقوقم بود.

اکبر رادی و بهرام بيضائی در دههء 1340

اولين جلسهء «طرفه» در خانهء سه راه زندان ما برگزار شد و در آن دو نمايشنامه نويس نيز به جمع ما پيوسته بودند: بهرام بيضائی، رفيق دوران دبيرستانم، و اکبر رادی، رفيقی که به تازگی در زندگی ام طلوع کرده بود. در همان جلسه تصميم گرفتيم که چند کتاب را به زير چاپ ببريم: «روزنامهء شيشه ای» از احمد رضا احمدی، «چهار کوارتت»، شعر بلند تی.اس. اليوت به ترجمه مهرداد صمدی، «خانه ای برای شب» از نادر ابراهيمی، «آه... بيابان» از محمدعلی سپانلو، «اطاق های دربسته» از من و «افول» از اکبر رادی. اين کتاب ها در فاصله دو سال همگی بچاپ رسيدند.

عباس پهلوان که به تازگی سردبير «فردوسی» شده بود خبر ايجاد يک سازمان فرهنگی به نام «طرفه» را داد که بوسيلهء «دوازده تن آل کتاب!» ايجاد شده بود. پيدايش «سازمان طرفه» از نظر خود من آغاز «موج نو» ی ادبی و هنری ايران بود و اگرچه امروزه نام «موج نو» فقط به نوع شعری که با احمد رضا احمدی آغاز شد اطلاق می شود اما در واقعيت اين موج همهء رشته های ادبی و هنری ايران را در خود داشت. مثلاً اسفنديار منفرد زاده در موسيقی و مسعود کيميائی در سينما از پاهای ثابت جمع ما بودند.

رادی در اواخر دههء 1340

رادی دبير بود. می گفت قصد داشته پزشک شود و در کنکور موفق نشده. علوم اجتماعی را دوست داشت و برای معلم بزرگ اين رشته، دکتر غلامحسين صديقی، احترامی خاص قائل بود. وقتی با حميده خانم عنقا، آن دختر جوان و محترم که براستی زيبندهء شخصيت رادی بود، ازدواج کرد دامنهء معاشرت هايش کمتر شد. با اين همه، هميشه در خانه شان بروی دوستانشان گشوده بود. اهل شوخی نبود. اغلب ساکت می نشست و به حرف ها گوش می داد و از اين لحاظ در بين اعضاء سازمان طرفه، که همگی شلوغ و بذله گوی و پر سر و صدا بودند، کمی غريبه می نمود. با اين همه گهگاه می شد ديد که، بجای خنده، آهی کوتاه دهانش را می گشايد و به لبخند می نشاندش.

دربارهء اين «آه» خاطرهء شيرينی به يادم مانده است. کتاب «افول» رادی را، با نقاشی حسين زنده رودی، احمد رضا احمدی و من در چاپخانه ای زير منار مسجد پامنار چاپ کرديم. يادم هست که وقتی ورقهء کاغذ مرکب خورده ای، که حاوی 16 صفحهء کتاب بود، از ماشين چاپ بيرون می آمد برای آنکه مرکب خيس و تازه بر روی کاغذ پخش نشود بايد از يک دستگاه پودر زنی رد می شد تا پودرها مرکب را خشک کرده و از نشت آن به کاغذهای ديگر جلوگيری کنند. روزی با احمد رضا به چاپخانه رفته بوديم و معلوم شد دستگاه پودر زنی خراب شده است و نمی توانند آن روز به چاپ کتاب ادامه دهند. احمد رضا به من گفت: «چطور است برويم خود رادی بياوريم تا کنار ماشين چاپ بايستد و بر روی هر کاغذی که از ماشين بيرون می آيد آه بکشد تا جوهرش بخشکد؟»

در اين چهل ساله هميشه در جريان کارهايش بوده ام بی آنکه ارتباطی با هم داشته باشيم. ديدم که چگونه قد کشيد و غول شد و بخصوص پس از انقلاب بعنوان «استاد مسلم تئاتر ملی ايران» مورد احترام قرار گرفت. از همين دور دلم در شب بزرگداشتش با او بود.

و اکنون، در اين روز پس از کريسمسی که سر از خواب برداشته ام می شنوم که او ساعتی پيش در وطنش خرقه تهی کرده است. عکس حميده خانم را می بينم که در ظاهر زنی پا به سالخوردگی نهاده و سياهپوش در راهروی بيمارستانی که رادی چراغ عمرش را در آن بدست باد سپرده، راه می رود؛ و در اينترنت می خوانم که گفته است: «من تنها همسرم را از دست ندادم زيرا كه تئاتر ايران هرگز مثل او را به خودش نديده است. او عاشق تئاتر بود و اى كاش من مى‌توانستم راه او را ادامه بدهم زيرا كه مى‌خواستم شكوه را در كنار او بدست آورم».

نمی دانم چرا رادی «آقای گيل» را آفريد و بر لبانش آن «لبخند به طنز با شکوه خوانده شده» را قلم زد. اما او خود گيله مردی نجيب و درستکار بود که جز به عشق ميهن و مردمش، و برای اعتلای هنر تئاتر کشورش قلم نزد و هم از اين روست که هر که در اين چند ساعته درباره اش سخنی گفته بر اين نکته تأکيد داشته است که او به تئاتر ملی ايران جان داده است و در کنار زنده ياد دکتر غلامحسين ساعدی و بهرام بيضائی ـ که عمرش دراز باد ـ بر تارک اين هنر بزرگ کشورمان ايستاده است.

گفته باشم که، به نظر من، يادواره نويسی در مرگ عزيزان برای ذکر مصيبت نيست، بلکه بيشتر برای تجديد ياد و خاطره و عهد است، برای اينکه به کسی که 45 سال پيش با تو در پياده روهای جوانی عصری تازه قدم زده «خسته نباشید» کوچکی بگوئيم و بگذريم.

نامهء تسليت بهرام بيضائی

بهرام بيضائی نمايش «افرا» يش را که يک هفته پس از رفتن رادی به روی صحنه آمد

به او تقديم کرده است:

==============================

در آدرس زير می توانيد فيلم گفتگوی محمد محمدعلی با اکبر رادی را که توسط محسن هرندی، داستان نويس ايرانی ساکن کانادا، تهيه شده است، ببينيد:
http://www.youtube.com/results?search_query=akbar+radi

==============================

هیچ نظری موجود نیست: