نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۷ مهر ۱۰, چهارشنبه

شوهرم جلال


شوهرم جلال
زن یک نویسنده بطور عام شوهرش را بعنوان یک مرد می شناسد نه به عنوان یک نویسنده. خوانندگان آثار این نویسنده هر چند از دور از این نظر او را بهتر از زنش می شناسند. اما من که زن جلال هستم او را نه تنها بعنوان یک مرد بلکه او را بعنوان مردی که نویسنده است می شناسم. این گونه شناسائی بیشتر به این علت است که جلال خیلی شبیه نوشته هایش است. من با چرکنویسش سر و کار دارم و دیگران با پاکنویسش. اگر جلال ر نوشته هایش تلگرافی، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزه طلب و حادثه آفرین است، اگر کوشش دارد خانه ی ظلم را ویران کند، اگر در نوشته هایش میان سیاست و ادب، ایمان و کفر، اعتقاد مطلق و بی اعتقادی در جدال است، دز زندگی روزمره نیز همین طور است. مشکل جلال که خودش مشکل بسیاری از بندگان خدا را مطرح کرده در دوگانگی شدید میان زندگی روحی و جسمی اوست و شک نیست که ریشه های عمیق خانوادگی هم دارد. این دو گانگی او را به حادثه جوئی کشانده است. زندگی جلال را می توان این طور خلاصه کرد: به ماجرا یا حاددثه ای پناه بردن، از آن سرخوردن و رها کردنش که خود غالبا با حادثه ای انجامیده است، آنگاه به خلق حادثه ای تازه یا به استقبال ماجرائی نو شتافتن. آخرین ین ماجراها سفر حج است که اینک رفته است.
جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال 1327 یافتیم. در این 14 سال شاهد آزمودن ها، کوشش ها، فداکاری ها، همدردی ها، سرخوردگی ها و نومیدی های جلا بوده ام و به او حق می دهم که اخیرا زودرنج وکم تحمل شده باشد. بچه هم نداریم کهبرباری را یک صفت خواهی نخواهی برای او بسازد. چنان که خودش برایم گفته است، در آغاز جوانی به جای افتد و دانی ها سخت پای بند مذهب بوده است و از نماز شب و جعفر طیار و انگشتر دُر و عقیق و امر به معروف و نهی از منکر یک دم غافل نبوده است. به هم که رسیدیم تازه از حزب توده انشعاب کرده بود و شاید در من پناهی می جست.
کوشش جلال برای کارش و نوشته ای در حد فداکاری ست. خوردن را از یاد می برد اما نه نوشیدن را و نه سیگارش را. بی خواب و بی آرام می شود، می خواند و می خواند. سفر می رود و با چه ریاضتی وجب به وجب خاک این کشور را گاه با پا پیاده و گاه با وسائل محقر می پیماید و با سلوکی دردناک با همه گروه مردمی دمخور می شود. به همه سوراخ و شمبه ها سر می کشد و عکس و طرح و یادداشت بر میدارد.
به علم طب اعتقادی ندارد و غالبا ناگزیر شده ام داروهائی را که برای تقویتش خریده ام خودم بخورم. اگر دیده باشیدش می دانید که چشم های میشی اش در صورت رنگ پریده و استخوانی اش همواره گفتی در تجسس است و شاید حتا از روی لباس متوجه لاغری اش بشود و اگر بگوید 40 ساله است شاید باور نکنید؛ چرا که قسمت عمده موهایش سفید شده است. راستش خود من هم شانزده سال پیش وقتی جلال را دیدم درحقیقت منتظر نبودم آنقدر جوان باشد، یعنی حتی یکی دو سال از من کوچک تر باشد. اصلا از زندگی مرفه و راحت می ترسد. مبادا این چنین زندگی بی مصرفش بکند یا به قول خودش خنگ بشود.
دوست دارد جمعش جمع باشد و دور و برش شلوغ. ما بطور کلی معاشرت وسیعی داریم. دوستان عهد کودکی، دوستان عهد جوانی، دوتانی که با هم سرنوشت مشترکی داشته اند، گروه خویشان و آشنایان وهمسایگاه و شاگردان قدیم و جدید که تعدادشان هم کم نیست.
از خویشان، مادر پیرش برایش نفس رحمت و ترحم است. روابطش با پدرش در ابتدای زندگی ما گاه به قهر و گاه به مهر آمیخته بود؛ چرا که پدر و فرزند هر چند از دو راه می رفتند ولی ازنظر شخصیت بسیار شبیه هم بودند. پدرش روحانی قرص و حتی لجوجی بود و تحمل کوچکترین تردیدی را نداشت.
در زندگی خصوصی خانوادگی مرد سر به راهی است به شرطی که پا روی دمش نگذارند. د رتمام این سالهای زندگی مشترکمان کمتر دیده ام ایرادی به غذا بگیرد، مگر آن که خوراک مرغ دوست ندارد چرا که در اوائل زندگی مان هر وقت مریض بوده یک جوجه مردنی به مرودش داده ام و یا وقت یمهمان داشته ایم به خورد مهمان ها. یک عبا و یک پوستین هم از پدرش به ارث برده است که د رخانه می پوشد. برای آن ها هم خط و نشان کشیده ام که به زودی از شر نفتالین زدنشان خودم را خلاص بکنم.
در اوقات فراغت با آرامش بی نظیری که از او بعید است با گل های باغچه محقرمان ور می رود. مو حرس می کند. شاخه های خشک درخت ها را می زند. یاس ها را می پیراید و قلمه می زند. گل ها را به گلخانه می برد یا از کلخانه در می آورد. خسته که شد کنار یک حوض کاشی یک وجبی که وسط حیاطمان داریم می نشیند و ماهی های قرمز را که از تمام حیوانات دوست تر دارد شماره می کند. شب های زمستان در بخاری دیواری کوچکی که داریم آتش می افروزد و کنار آن می نشیند و به شعه ها و جرقه ها نگاه می کند و به آتش پرست ها حق میدهد که آتش می پرستند. اگر کاری نداشته باشد با مهارتی که در دست هایش هست به برق ور می رود. سیم کشی می کند. چراغی تازه در گوشه ای تاریک می کشد. خرابی تلفن را اصلاح می کند. ساعت یا ساعت های از کار افتاده را راه م یانداز و میزان می کند. دل و روده ماشین را باز می کند و بیرون می ریزد و با دقت و مهارت از نو می بندد. درحقیقت ما کمتر پول تعمیر تلفن و بخاری و سیم کشی برق داده ایم. روزهای تعطیل کوهنوردی می رود. این را بگویم و تمام کنم که جلال با همه ی خشونت طاهری در ته دل شاعر و گاه حتا رمانتیک است و شاید این تنها وجه اختلاف او با نوشته هایش باشد.(1340)

غروب جلال

زیبا مُرد. همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتاب زده مرد عین فرومردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشتو سنگشان را به سینه می زد.
صبح روز چهارشنبه هیجدهم شهریور 1348 انگشتش را بالای استخوان ترقوه اش در قسمت سمت راست، آن جا که شاهرگ تپش دارد گذاشت و گفت: درد می کند، بدجوری هم. غروب سه شنبه دریا رفته بود، هر چند آن روزها دریا روی خوشی نشان نمی داد و هوا ابری بود. چند روز می شد که کلنگ های مهاجر دسته دسته از شمال غربی باز می گشتند و می دانستیم که برگشتن آن ها نشان فرارسیدن فصل سرد است. من داشتم آذوقه ای را که خریده بودم در قفسه ها جا م یدادم و گاهی که می خواست سیگاری سر چوب سیگارش می زدم و به لبانش می گذاشتم و برایش کبریت می کشیدم. م یخواست هفته ی بعدش با ساعدی برگردد و با هم بروند "هروآباد" برای مطالعه تات نشین های آن حوالی. می دانست بازهم بیکارش می کنند. یعنی از تدریس در هنرسرای عالی نارمک هم معافش خواهند کرد. بار اولش که نبود، به این جور بی کار کردن ها عادت کرده بود. پیش ترها از تدریس در دانشسرای عالی، الز دانشسرای مامازن، از دانشکده علوم تربیتی پس از سه سال، دو سال، یکسال تدریس مغدورش داشته بودند و اتفاق تازه ای نیفتاده بود که هنرسرای عال ینارمک راه آن رهروان را نرود.
آمد به اتاقک بالا. داشتم چمدان ها را می بستم. نشست پشت میزش و گفت: حیف، این یکی تمام نشد. مقصودش سفرنامه ی اروپا بود. از پنجم تیر که به اسالم رفتیم هر روز از ساعت 5ر8 تا 5ر11 سر سفرنامه های روس و امریکا و اسرائیل و اروپا کار می کرد و قصد داشت که هر چهار سفرنامه را با هم چاپ کند و نامش را به طنر بگذارد: چهار کعبه!
بعد از ظهر دراز کشدیم. باران می آمد و زمین را به آسمان کوک می زد. گفت: یک درد عجیب از مچ پایم آمد تا سینه ام و از این مچ دست تا مچ دست دیگر. شکل صلیب. و حالا باران تندتر کرده بود و ساعت قریب چهار و نیم بعد ازظهر بود. گفت: خیلی کار کردم، خسته هستم. حالا دیگر می خوابم. بیجامایش را به دستش دادم، پوشید و خوابید. کتاب "عقاب ماه نشین" را که خودش خواست به دستش دادم و برایش شمعی که روی میز کنار تختش بود روشن کردم. شروع کرد به خواندن و من هم مشغول جمع آوری شدم. گفت: عهد و عیال، ادبیات سخت دارد تجربی می شود. اگر این تن زه نزند چه کارها که نمی شود کرد.
اما مگر آثار خودش د رحقیقت غیر از ادبیات تجربی بود؟ گزارش های بمباران اتمی هیروشیما که صورت ادبیات به خود گرفت و به قول جلال ژورنالیزم که آنقدر به ادبیات نزدیک شد، جلال را گرم دل و شایق تر کرد. نقش همینگوی را به عنوان پیش کسوت دراین رهگذر نم یتوان فراموش کرد و جلال از آغاز همین کار را کرده بود.
جلال کتاب را که تا نیمه خوانده بود، بی این که ببندد به دقت و ظرافت همیشگی از رو، روی میز گذاشت و با دو انگشتش فتیله ی شمع را گرفت و شمع خاموش شد. گفت: نفسم بالا نمی آید، یک مشمع پیدا کن بینداز روی پشتم. دنبال مشمع می گشتم که پیدا نکردم و می شنیدم که جلال نفس های بلند می کشد دیگر خرناسه می کشید و وحشت جان مرا انباشته بود...
به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم هایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سر در آورده، انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حالا تبسم می کند. تبسم می کند و می گوید: کلاه سر همه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود.
زمین و زمان می گریست. آمپولم زدند و دوای مسکن و خواب آوردم دادند. اما به عمرم هرگر آن طور بیدار نبوده امو نگریسته ام.
صبح زود همه آمدند، هر که دراین دو ماه و چند روز آخر دیده بودش و شناخته بودش. زن ها و مردها و بچه های شالی کار که غالبا در زیر باران و یا آفتاب سوارشان کرده بود و به مقصد رسانده بودشان، شب پاها که تا صبح طبل می زدند تا خوک ها را از مزارع برنج برانند و خواب را از چشم همه می پرانیدند و جلال چند بسته ی سیگار اشنو بر میداشت و به سراغشان می رفت. شب اول غریبه انگاشته بودندش اما بعد، خودی تر از هر خودی می دانستندش.
شمس و دکتر عبدالحسین شیخ و تیمسار ریاحی و مهندس توکلی و دکتر خبره زاده از تهران رسیدند. وقتی از اتاقی که جلال در آن برا ی همیشه خفته بود بیرون آمدند، دیدمشان. دکتر خبره زاده همه را متقاعد کرد که بگذارند برای آخرین بار با جلال وداع کنم. نه شیون کشیدم و نه زاری کردم. قول داده بودم. بوسیدمش و بوسیدمش. دراین دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا بکند...مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با همدیگر همنوا شده باشند واین قفس را برای هم تحمل پذیر کرده باشند.
تابوت را در آمبولانس گذاشتند و راه افتادیم. جلو کارخانه چوب بری توقف کردیم. بیشتر کارگرها در خیابان به مشایعت آمده بودند و تعداد زیادی از دوستان هم ما را تا امامزاده هاشم بدرقه کردند و نمی دانم به دستور کی بود که سوت کارخانه به صدا در آمد؛ سه بار! (1361)
از آنچه رفته حکایت
پس از مرگ جلال، شایعه های بسیاری درباره ی او سر زبان ها افتاد. .. از جمله این که جلال را ساواک کشته است و زنش که من باشم، تهدید شده ام که سکوت پیش گیرم و اندیشه ی کار خویش گیرم.
جلال از همان اوان ازدواجمان در خلط سینه اش خون دیده شد. سل نداشت اما برونشیت مزمن داشتو قلبش هم نسبت به اندامش کوچک بود و سیگار کشیدن و نوشیدن نوشابه(مشروب) برایش ممنوع شده بود. پدرش حضرت آیت الله سیداحمد طالقانی جلال را پیش دکتر عباس آل احمد برد. این تشخیص را او هم داد. هرچه به جلال التماس کردم که سیگار را ترک بکند، زیر بار نرفت و با مهارت خود مرا سیگاری کرد. نوشابه (عرق) خوردن را هم ادامه داد و کوشید مرا هم، هم پیاله ی خود بکند که این بار زیر بار نرفتم. وقتی به اسلام می رفتیم، یعنی می رفتیم که دو ماه و اندی بعد جسدش، جسد بی جانش را به تهران بیآوریم، در قزوین توقف کرد و چندین کارتن قرونیکا(عرق معروف قزوین) خرید. در نوشابه هایش (بطر مشروب) آب جوشیده می رفختم، اما آدم تا سرشار نشود که دست از سر بطری بر نمی دارد، آن هم کسی که از ساعت یازده صبح تا اواخر شب قزونیکای ملک ری می نوشد و سیگار کارگری اشنو می کشد. بیشتر هم پالکی های جلال، از مرادش مرحوم خلیل ملکی گرفته تا مریدش دکتر غلامحسین ساعدی قربانی نوشابه (عرق) شدند. ملکی و ساعدی از سیروز کبدی از دنیای خراب ما مهاجرت کردند و جلال از آمبولی.
اما این که ساواک جلال و ملکی را کشته باشد، اسناد ساواک درباره ی جلال و ملکی در آمده است. هویدا به وسیله دکتر نراقی، دوست وفادار جلال و من، پیغالم داد که هر کاری بکنی و هرچه بنویسی و هرچه سخنرانی بکنی، ما نه تو را می گیریم و در بند می کنیم و نه می کشیم. بدان که ما ا زتو شهید نخواهیم ساخت. نفوذ شهید بر اذهان جامعه بیشتر از آدم زنده است. دکتر نراقی حی و حاضر است و عمرش دراز باد، می تواند شهادت بدهد. امیدوارم بتوانم روی دین او را ادا بکنم. جلال را نوشابه (عرق) و سیگار اشنو کارگری کشت نه چیز دیگر.
به همه ی شایعه پراکن ها توصیه می کنم این بیت شعر مولانا را نبویسند و بالای تخت خوابشان آویزان کنند و هر صبح و شب بخوانند. نسخه مجربی است:
رو سینه را چون سینه ها، صد آب شوی از کینه ها
آن گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
مدت درازی است در حبس دنیا مانده ام، اما اینک هنگام عزم رحیل است. هرگز از مرگ نهراسیده ام. روزی که بروم از شر حاسدان و دروغ زنان و شایعه سازان راحت شده ام. اما خوب که می نگرم، اگر دوباره به دنیا بیایم باز همسر جلال می شوم. البته آرزو داشتم زن حافظ یا همسر مولوی یا زن شمس تبریز می شدم. حتا به صورت هوو. البته با اجازه ی بزرگ ترها، یعنی اگر خانم شاخه نبات اجاره می داد. اما این شمس تبریز "چه آیتی بوده است خدا را!" که این چنین مولوی، مردی با آن همه عظمت را شیدا کرده است.
(16 اسفند 1382)


هیچ نظری موجود نیست: